Tuesday, March 28, 2006

A poem from "Shamloo Ahmad"


تا شكوفة سرخ يك پيراهن


سنگ مي كشم بر دوش،
سنگ الفاظ
سنگ قوافي را.
و از عرقريزان غروب، كه شب را
در گود تاريكش
مي كند بيدار،
و قيراندود مي شود رنگ
در نابينائي تابوت،
و بي نفس مي ماند آهنگ
از هراس انفجار سكوت،

من كار مي كنم
كار مي كنم
كار
و از سنگ الفاظ
بر مي افرازم
استوار
ديوار،
تا بام شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشينم
در آن زنداني شوم . . .

من چنينم. احمقم شايد!
كه مي داند
كه من بايد
سنگ هاي زندانم را به دوش كشم
بسان فرزند مريم كه صليبش را،
و نه بسان شما
كه دستة شلاق دژخيم تان را مي تراشيد
از استخوان برادرتان
و رشتة تازيانة جلادتان را مي بافيد
از گيسوان خواهران
و نگين به دستة شلاق خودكامگان مي نشانيد
از دندان هاي شكستة پدرتان!


و من سنگ هاي گران قوافي را بر دوش مي برم
و در زندان شعر
محبوس مي كنم خود را
بسان تصويري كه در چارچوبش
در زندان قابش.
و اي بسا
تصويري كودن
از انساني ناپخته:
از من ساليان گذشته
گمگشته
كه نگاه خردسال مرا دارد
در چشمانش،
و من كهنه تر به جا نهاده است
تبسم خود را
بر لبانش،
و نگاه امروز من بر آن چنان است
كه پشيماني
به گناهانش!

تصويري بي شباهت
كه اگر فراموش مي كرد لبخندش را
و اگر كاويده مي شد گونه هايش
به جست و جوي زندگي
و اگر شيار بر مي داشت پيشانيش
از عبور زمان هاي زنجير شده با زنجير بردگي
مي شد من!

مي شد من
عيناً!

مي شد من كه سنگ هاي زندانم را بر دوش
مي كشم خاموش،
و محبوس مي كنم تلاش روحم را
در چار ديوار الفاظي كه
مي تركد سكوت شان
در خلإ آهنگ ها
كه مي كاود بي نگاه چشم شان
در كوير رنگ ها . . .

مي شد من
عيناً!

مي شد من كه لبخنده ام را از ياد برده ام،
و اينك گونه ام . . .
و اينك پيشانيم . . .


چنينم من
ـ زنداني ديوارهاي خوشاهنگ الفاظ بي زبان ـ
چنينم من!
تصويرم را در قابش محبوس كرده ام
و نامم را در شعرم
و پايم را در زنجير زنم
و فردايم را در خويشتن فرزندم
و دلم را در چنگ شما . . .
در چنگ همتلاشي با شما
كه خون گرم تان را
به سربازان جوخة اعدام
مي نوشانيد
كه از سرما مي لرزند
و نگاه شان
انجماد يك حماقت است.
شما
كه در تلاش شكستن ديوارهاي دخمة اكنون خويشيد
و تكيه مي دهيد از سر اطمينان
بر آرنج
مجري عاج جمجمه تان را
و از دريچة رنج
چشم انداز طعم كاخ روشن فرداتان را
در مذاق حماسة تلاش تان مزمزه مي كنيد.

شما . . .
و من . . .
شما و من
و نه آن ديگران كه مي سازند
دشنه
براي جگرشان
زندان
براي پيكرشان
رشته
براي گردن شان.
و نه آن ديگرتران
كه كورة دژخيم شما را مي تابانند
با هيمة باغ من
و نان جلاد مرا برشته مي كنند
در خاكستر زاد و رود شما.


و فردا كه فرو شدم در خاك خونالود تبدار،
تصوير مرا به زير آريد از ديوار
از ديوار خانه ام.

تصويري كودن را كه مي خندد
در تاريكي ها و در شكست ها
به زنجيرها و به دست ها.
و بگوئيدش:
«تصوير بي شباهت!
به چه خنديده اي؟»
و بياويزيدش
ديگر بار
واژگونه
رو به ديوار!

و من همچنان مي روم
با شما و براي شما
ـ براي شما كه اين گونه دوستارتان هستم. ـ
و آينده ام را چون گذشته مي روم سنگ بردوش:
سنگ الفاظ
سنگ قوافي،
تا زنداني بسازم و در آن محبوس بمانم:
زندان دوست داشتن.

دوست داشتن مردان
و زنان

دوست داشتن ني لبك ها
سگ ها
و چوپانان
دوست داشتن چشم به راهي،
و ضرب انگشت بلور باران
بر شيشة پنجره
دوست داشتن كارخانه ها
مشت ها
تفنگ ها

دوست داشتن نقشة يابو
با مدار دنده هايش
با كوه هاي خاصره اش،
و شط تازيانه
با آب سرخش

دوست داشتن اشك تو
بر گونة من
و سرور من
بر لبخند تو

دوست داشتن شوكه ها
گزنه ها و آويشن وحشي،
و خون سبز كلروفيل
بر زخم برگ لگد شده

دوست داشتن بلوغ شهر
و عشقش
دوست داشتن ساية ديوار تابستان
و زانوهاي بيكاري
در بغل

دوست داشتن جقه
وقتي كه با آن غبار از كفش بسترند
و كلاهخود
وقتي كه در آن دستمال بشويند

دوست داشتن شاليزارها
پاها و
زالوها

دوست داشتن پيري سگ ها
و التماس نگاه شان
و درگاه دكة قصابان،
تيپاخوردن
و بر ساحل دورافتادة استخوان
از عطش گرسنگي
مردن

دوست داشتن غروب
با شنگرف ابرهايش،
و بوي رمه در كوچه هاي بيد

دوست داشتن كارگاه قاليبافي
زمزمة خاموش رنگ ها
تپش خون پشم در رگ هاي گره
و جان هاي نازنين انگشت
كه پامال مي شوند

دوست داشتن پائيز
با سرب رنگي آسمانش

دوست داشتن زنان پياده رو
خانه شان
عشق شان
شرم شان

دوست داشتن كينه ها
دشنه ها
و فرداها

دوست داشتن شتاب بشكه هاي خالي تندر
بر شيب سنگفرش آسمان
دوست داشتن بوي شور آسمان بندر
پرواز اردك ها
فانوس قايق ها
و بلور سبز رنگ موج
با چشمان شبچراغش

دوست داشتن درو
و داس هاي زمزمه

دوست داشتن فريادهاي ديگر

دوست داشتن لاشة گوسفند
بر چنگ مردك گوشت فروش
كه بي خريدار مي ماند
مي گندد
مي پوسد

دوست داشتن قرمزي ماهي ها
در حوض كاشي
دوست داشتن شتاب
و تأمل
دوست داشتن مردم
كه مي ميرند
آب مي شوند
و در خاك خشك بي روح
دسته دسته
گروه گروه
انبوه انبوه
فرو مي روند
فرو مي روند
و فرو
مي روند

دوست داشتن سكوت و زمزمه و فرياد

دوست داشتن زندان شعر
با زنجيرهاي گرانش:
ـ زنجير الفاظ
زنجير قوافي . . .


و من همچنان مي روم:
در زنداني كه با خويش
در زنجيري كه با پاي
در شتابي كه با چشم
در يقيني كه با فتح من مي رود دوش با دوش
از غنچة لبخند تصوير كودني كه بر ديوار ديروز
تا شكوفة سرخ يك پيراهن
بر بوتة يك اعدام:
تا فردا!


چنينم من:
قلعه نشين حماسه هاي پر از تكبر
سمضربة پر غرور اسب وحشي خشم
بر سنگفرش كوچة تقدير
كلمة وزشي
در توفان سرود بزرگ يك تاريخ
محبوسي
در زندان يك كينه
برقي
در دشنة يك انتقام
و شكوفة سرخ پيراهني
در كنار راه فرداي بردگان امروز.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home